کابل در شاهنامه
به موجب روایات اسطورههای حماسی کهن که در شاهنامه بازتاب یافتهاند، گرشاسب جد اعلای رستم، جهان پهلوان معروف، در شهر کابل عاشق پری چهره کابلی شد و توسط پیرمردی به نام «نیهاک» از پای درآمد و در یکی از درههای کابلستان به خواب مصنوعی فرورفت و تا پایان کار دنیا همچنین در خواب خواهد بود. به موجب روایات اوستایی نطفه زرتشت در رودخانه هیرمند وجود دارد و در آخر زمان هنگامی که دنیا در را تیرگی و سیاهی، ظلم و ستم فرا میگیرد. «سوشیانت» از نطفه زرتشت ظهور میکند و در آن هنگام فرشتهای از آسمان فرو د میآید و برای بیدار کردن گرشاسب، از خواب طولانی سه بار میخروشد و با خروش سوم او، گرشاسب از خواب مصنوعی در دل یکی از درههای کابل بیدار میشود و گرز خود را گرفته در کنار سوشیانت به راه میافتد و دنیای پر از ظلمت، بیداد و ستم را پر از عدل و داد میسازد.
محتویات
ماجرای پیدایی رستم
کابل قلمروی فرمانروایی مهراب شاه کابلیست، کسی که سرنوشت عشق دخترش «رودابه» با زال زر فرزند سام نریمان اختلال بزرگی در روبط سلطنت کابل و سیستان به وجود آورد ولی فرجامش نیک بود و با تدبیر و وساطت سیندخت همسر مهراب شاه کابلی با سام نریمان، رودابه به عقد زال درآمد که رستم پیلتن، پهلوان نامی ایران ثمره این وصلت بود.
ماجرای پیدایی رستم چنین آغاز میشود: زال در راه سفر به هندوستان به دربار مهراب شاه کابل حضور مییابد:
سوی کشور هندوان کرد رای | سوی کابل و دنبر و مرغ و مای | |
ز زابل به کابل رسید آن زمان | گزاران و خندان دل و شادمان |
مهراب شاه از نزول زال و مصاحبتش خوشحال میشود و با قدردانی مقدم او را گرامی میدارد و از رای و تدبیر شاهزاده سیستانی در شگفت میماند. میزبانان زال از موجودیت دوشیزه پری چهره، بلند قامت، غزال چشم و شاهدخت کابلستان «رودابه» برایش خبر میدهند:
پس پرده او یکی دخترست | که رویش ز خورشید نیکوتر است | |
ز سرتا به پایش بکردار عاج | به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج | |
دهانش چو گلنار و لب ناروان | زسیمین برش رسته دو ناروان | |
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ | مژه تیرگی برده از پر زاغ | |
اگر ماه بینی، همه روی اوست | اگر مشک بویی همه موی اوست | |
بهشتیست سرتاسر آراسته | پر آرایش و رامش و خواسته |
دل زال زر از این توصیف وسوسه برانگیز به جوش آمده و آنگاهی که هم رکابان و میزبانان ترکش میکنند، در فکر خیالانگیز رودابه غرق میشود. هنوز فرصت تصمیمگیری را نیافته که مهراب شاه غافلگیرانه به خیمه زال برمیگردد:
همیرفت مهراب کابل خدای | سوی خیمه زال زابل خدای |
زال که اکنون فکر دورنمای زندگی چون هاله مرموزی روانش را فرا گرفته، بایست به هر وسیلهای مهراب شاه را به خود رام سازد و برایش پیشنهاد کند تا خدمتی را شاه کابل برایش واگذار شود:
بپرسید کز من چه خواهی بخواه | ز تخت و ز مهر و تیغ و کلاه |
اما مهراب سرحد دوستی با مهمانش را کوتاه میگیرد و فقط میخواهد او را بر دور سفره رنگینس سر فراز بدارد و بس:
بدو گفت مهراب کای پادشاه | سرافراز و پیروز و فرمانروا | |
مرا آرزو در زمانه یکیست | که آن آرزو بر تو دشوار نیست | |
که آیی به شادی بر خان من | چو خورشید روشن کنی جان من | |
چنین داد پاسخ که این رای نیست | بخوان تو اندر مرا جای نیست |
با این پاسخ دل مهراب شاه اندکی زنگار گرفت و از خیمه زال بیرون شد، اما شمع افروخته عشق رودابه در دل زال به لهیب سوزان و سرکشی مبدل گردید:
دل زال یکباره دیوانه گشت | خرد دور شد، عشق فرزانه گشت |
زال مدتی در مهمانی مهرابشاه باقی میماند تا اینکه رودابه پنج کنیزک خود را به بهانه سیر و گشت لب دریا و اصلاً برای دیدار زال میفرستد.
پرستندگان را سوی گلستان | فرستاد همی ماه کابلستان |
و پرستندگان در صحبتی با زال میگویند:
خرامان ز کابلستان آمدیم | بر شاه زابلستان آمدیم | |
سپهبد خرامید تا گلستان | به نزد کنیزان کابلستان |
کنیزان در نتیجه این دیدار با زال پیوند او را با بانوی خودشان رودابه موافق مییابند و به زال وعده دیدار رودابه را میدهند. شامگاهان، زال سوار بر رخش بادپیما به در دروازه کاخ رودابه نزول مییابد و تا سحر با رودابه به راز و نیازهای عاشقانه میپردازد و قول و قرار ازدواج با هم میدهند:
بدو گفت رودابه من همچنین | پذیرفتم از داور کیش و دین | |
که بر من نباشد کسی پادشاه | جهان آفرین بر زبانم گواه |
زال با موبدان به مشورت میپردازد و مصلحت را در آن میبیند تا ماجرا را توسط قاصدی به نزد پدرش سام نریمان به سیستان بفرستد. سام از شنیدن پیام زال در حیرت میافتد و پاسخ نامه فرزندش را چنین میدهد:
همی گفت اگر گویم این نیست رای | مکن داوری سوی دانش گرای | |
و گویم آری و کامت رواست | بپرداز دل را بدانچت هواست | |
از این مرغ پرورده و دیو زاد | چگونه برآید همانا نژاد؟ | |
گشاده تر آن باشد اندر نهان | چه فرمان دهد کردگار جهان |
سیندخت، مادر رودابه که هنوز از این مهرورزیها بی اطلاع هست فرستاده زنی را از سوی زال به نزد رودابه دستگیر میکند و موی را میکند، تا بگوید چه اسراری در میان است. رودابه خود بی هیچ تردید و گمانی همه داستان را به مادرش بیان میکند، اما سیندخت که خودش روزگار جوانی و عشق را دیده و با قهر و غضبهای مهراب شاه نیز آشنایی دارد، قلبش به سختی تکان میخورد و میگوید:
شود شاه ایران بدین خشمناک | ز کابل برآرد به خورشید خاک |
آنگاهی که مهراب شاه از دلدادگی دخترش با زال آگاه میشود، در خود میلرزد و میخواهد همهمه بی انظباطی خانواده اش را با ریختن خون رودابه جبران نماید:
اگر سام یل با منوچهر شاه | بیایند بر ما یکی دستگاه | |
ز کابل برآید به خورشید دود | نماند برین بوم کشت و درود | |
چنین گفت سیندخت کای پهلوان | ازین در مگردان بخیره زبان | |
ز زال گرانمایه داماد به | نباشد همی از کهان و ز مه | |
که باشد که پیوند سام سوار | نخواهد از اهواز تا قندهار | |
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو | بود تیره روی بداندیش تو |
تعبیرهای وساطت گرانه سیندخت هر چند در مهراب شاه بی تأثیر نمیماند، اما میخواهد تا رودابه را به حضورش بیاورند، سیندخت سخت میترسد که هنگامه قهر و غضب مهراب شاه گزندی به جان نازک رودابه نرسد:
بدو گفت پیمانت خواهم نخست | که او را سپاری به من تندرست | |
و زان چون بهشت برین گلستان | نگردد تهی روی کابلستان |
خشونت مهراب شاه بر سر همین قضیه به گوش شاه سیستان میرسد، منوچهر به سام پدر زال که سپهبد سیستان است میگوید:
به هندوستان آتش اندر فروز | همه کاخ مهراب کابل بسوز | |
برآمد همه شهر کابل به جوش | و ز ایوان مهراب برشد خروش |
زال وضعیت پیش آمده را درک کرده و لازم دانست تا موقتاً کابل را ترک گوید:
خروشان ز کابل همی رفت زال | فرو برده لنج و برآورده بال | |
همی گفت اگر اژدهای دژم | بیاید که گیتی بسوزد به دم | |
چو کابلستان را نخواهد بسود | نخستین سر من بباید درود |
سام موقع آن را مییابد به کابلستان لشکر کشد، به همین منظور سیستان را به قصد حمله به مهراب شاه کابلی ترک میگوید. سپاه زال و سام در میانه راه با هم مقابل میشوند و زال پدر را از پایداری و تحمل خود اطمینان میدهد:
هنر هست و مردی و تیغ و یلی | یکی یار چون مهتر کابلی | |
نشستم به کابل به فرمان تو | نگه داشتم رای و پیمان تو | |
به اره میانم بدو نیم کن | ز کابل مپیمای با من سخن | |
بکن هر چه خواهی که فرمان تراست | به کابل گزندی بود آن مراست | |
کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی |
در ارایههای زال دیده میشود که او درگیری را بین سام و مهراب شاه کابلی گزندی برای خود میداند، اما همین که خبر آمادگی رزم آوران سیستان به دربار کابل میرسد باز هم پادرمیانی سیندخت مسئله را به سوی توافق و تفاهم سوق مید هد و همین است که آفتاب اقبال ایران طالع میگردد و زمینه ظهور رستم روئینتن فراهم میآید.
جنگ کیقباد با افراسیاب
آنگاهی که کیقباد به جنگ افراسیاب آماده میشود، رستم در کابل به سر میبرد و این سپه سالار ایرانی سپاه رزمی قباد را از شهر کابل فراهم میآورد و هم در رکاب یکدیگر عزم مقابله در برابر سپاه توران را میکنند:
بیک دست مهرای کابل خدای | بیک دست گستهم جنگی بپای | |
به پیش سپه رستم پهلوان | پس پشت او سرگشان و گوان | |
پس پشتشان زال با کیقباد | بیک دست آتش بیک دست باد |
به قول روایات شاهنامه عمدهترین وقایع جنگی و تدابیر برای ایران در کابل و زابل تدارک شدهاند.
جنگ سیاوش با افراسیاب
افراسیاب به ایران لشکر کشیدهاست، رستم در کابل نیست، کاووس سراسیمه و هراسان به دنبال سردار جنگی و فراهم آوردن لشکر قوی برای مدافعه میرود. سیاوش که از فتنه نامادریش (سودابه) خسته و اندوهگین است به صورت داوطلبانه حاضر میشود تا مشکل پدرش را حل کند و روی به آوردگاه تورانین مینهد:
سیاوش از آن دل پر اندیشه کرد | روان را از اندیشه چون بیشه کرد | |
بدل گفت من سازم این رزمگاه | بخوبی بگویم بخواهم ز شاه | |
مگر کم رهایی دهد دادگر | ز سودابه و گفتگوی پدر | |
ز زابل هم از کابل و هندوان | سپاهی برفتند با پهلوان |
سیاوش سپاه افراسیاب را به سختی شکست میدهد و از بلخ تا ساحل جیحون اردوگاه میآراید.
زیبایی طبیعت کابل در شاهنامه
سیاوش فرزند کاووس شاه ایران به دلیل پیشامدهای ناگوار خانوادگی مجبور میشود از آمودریا گذشته و به خاک توران پناهنده شود، در آن سوی دریا مناظر زیبای طبیعت و گلهای خودروی و گیاهان دشتی توجه اش را جلب میکنند، او این مناظر را در کابلستان دیدهاست. سیاوش که از کودکی تا جوانی تحت تربیت جهان پهلوان رستم در زابل و کابل بسر برده، با دیدن این مناظر خاطرههای رستم در ذهنش تداعی میشوند و به یاد وطن اشک در چشمانش حلقه میزند:
همه شهر از آواز چنگ و رباب | همی خفته را سر برآمد ز خواب | |
همه خاک مشکین شد از مشک تر | همه تازی اسپان برآورد پر | |
سیاوش چو آمد آب از دو چشم | ببارید و ز اندیشه آمد به خشم | |
که یادش آمد مرز کابلستان | بیا راسته تا به زابلستان | |
همه شهر ایرانش آمد به یاد | همی برکشید از جگر سرد باد |
خونخواهی سیاوش
سیاوس با صد نفر از سواران خویش از جیحون عبور نموده، به ترمذ و سپس سوی چاچ (تاشکند) که مقر فرماندهی افراسیاب است مواصلت مینماید، و با استقبال و شادمانی از سوی درباریان توران مواجه میشود، پس از ازدواج با فرنگیس دختر افراسیاب روزگار شادمانی اش دیر نمیپاید و از سوی گروهی تورانی به قتل میرسد. رستم و سیستان از مرگ سیاوش اطلاع یافته و خود را به کابل میرساند و به منظور خونخواهی سیاوش لشکری را در کابل آماده ساخته و به توران حملهور میشود:
بیک هفته با سوگ بود و دژم | به هشتم برآمد ز شیپور دم | |
سپه سر به سر بر در پیلتن | ز کشمیر و کابل شدند انجمن |
شاهنامه تصویر نیکویی از تدبیر، غیرت و شجاعت مردم کابل اریه میدهد. اگر مشکلی اجتماعی رخ داده همه به مشاوره پرداخته تا راه حل مشترک یافته شود و اگر حمله خارجی به خاک ایران صورت گرفتهاست کابلیان نخستین مشتی بودهاند که بر فرق مهاجمان فرود آمدهاند و سپاهیان کابلی نخستین گردانهای دفاعی را در برابر دشمن ایجاد کردهاند.
به پادشاهی نشستن کیخسرو
داستان به پادشاهی نشستن کیخسرو در کابل توأم با کار و تلاش در جهت سازندگی و تأمین عدالت و داد در ایران و جهان است:
بهر جای ویرانی آباد کرد | دل غمگنان از غم آزاد کرد | |
ای ابر بهاران بیاورد نم | ز روی زمین زنگ بزدود و غن | |
جهان شد پر از خوبی و ایمنی | ز بد بسته شد دست اهریمنی | |
ابا زال سام نریمان بهم | بزرگان کابل همه بیش و کم | |
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه | که آمد به ده رستم نیکخواه |
و باز میبینیم که کیخسرو به منظور تأمین ثبات در ایران لشکر نیرومندی میسازد که ارکان مهم فرماندهی آن از پهلوانان و جنگاوران ایرانی از جمله کابلی، کشمیری و نیمروزی تشکیل میدهد:
ز کشمیر و از کابل و نیمروز | همه سر فرازان گیتی فروز | |
درفشی بسان دلاور پدر | که کس را نبودی ز رستم گذر |
حمله افراسیاب به ایران در نبود کاووس
زمانی که افراسیاب بر ایران حمله نموده و سپاه ایران را پراکنده و بخشی از مردم آن را به بردگی و اسارت تورانیان کشانیدهاست و از کاووس خبری در دست نیست، در این هنگام مردم کابلستان و زابلستان و هندوان به منظور دفاع از خاک شان به دور رستم متشکل شدهاند:
یکی موبدی رفت و پیمود راه | بر پور دستان یل کینه خواه | |
فرستاد هر سو به هر کشوری | بیامد به هر جایگه لشکری | |
ز زابل هم ز کابل و هندوان | سپه جمله آمد بر پهلوان |
کاموس کشانی عزم ویرانی کابل و زابل را مینماید، اما کابل مدافعی چون رستم تهمتن دارد که نمیگذارد که زادگاهش ویران و جولانگاه دشمن گردد، کاموس میگوید:
به زابلستان و به کابلستان | نماند نه ایوان و نه گلستان | |
نیندازد از دست گوپال را | مگر کم کند رستم زال را | |
بپایان شد آن رزم کاموس گرد | همی شد که جان آورد، جان سپرد | |
تنش را به شمشیر کردند چاک | ز خون غرقه شد زیر او سنگ و خاک |
مرگ کاووس
پس از مرگ کاووس که آغاز شوربختی برای دانسته میشد و با بار بستن کیخسرو از ایران، مردم باز هم به دور رستم و زال متحد گردیدند:
بباید شد سوی زابلستان | به پیش سپهدار کابلستان | |
ستاره شناسان کابلستان | همان پاک رایان زابلستان | |
بیارید از این در یکی انجمن | به ایران خرامیده با خویشتن | |
ز زابل بخوان و به کابل بخواه | همی تا بیایند با ما به راه | |
همه سوی دستان نهادند روی | ز زابل به ایران نهادند روی |
مرگ کیخسرو
بعد از مرگ کیخسرو، زال پدر رستم منشور سلطنت را به نام رستم اعلام میکند که حوزه اقتدار آن شامل حدود زیر بوده و در این میانه کابل موقعیت مرکزی را دارا بودهاست:
ز بهر سپهبد گو پیلتن | ستوده به مردی به انجمن | |
که او باشد اندر جهان پیشرو | جهاندار و بیدار و سالار نو | |
ز زابلستان تا بدریای سند | همه کابل و دنبر و مای و هند | |
دگر بست و غزنین و کابلستان | روارو چنین تا به کابلستان | |
نهادند بر عهد بر مهر زر | بر آیین کیخسرو دادگر |
شغاد و مرگ رستم
شغاد از پشت سام و کنیزکی زاده شده و آنگاهی که بزرگ میشود و از تقرب رستم و اعزاز او در نزد بزرگان دودمان احساس عقده و کمبودی میکند و در فکر نابودی رستم راه و چاره میاندیشد و در میان سلطنت زابل و کابل نیز درز و نفاق ایجاد میکند. سپهدار کابل دخترش را به عقد شغاد درمیآورد. شغاد از سپهدار میخواهد تا ظاهراً او را آزارمند ساخته و به ترک کابل وادارد و در یک محفل که می ورامشگران شاه کابل را به مستی آوردهاند چنین صحنه نمایشی را راه میاندازد:
ز خواری شوم سوی زابلستان | بنالم ز سالار کابلستان | |
چه پیش برادر جه پیش پدر | ترا ناسزا خوانم و بدگهر |
شغاد این صحنه را به خانواده زال و رستم در زابلستان انتقال میدهد، زمانی که نزد پدر میرسد بعد از نوازش پدرانه از شغاد میپرسد:
چگونهاست کار تو با کابلی | چه گوید وی از رستم زابلی | |
چنین داد پاسخ به رستم شغاد | که از شاه کابل مکن نیز یاد | |
مرا بر سر انجمن خار کرد | همان گوهر بد پدیدار کرد | |
نه فرزند زالی مرا گفت نیز | دگر هستی او خود نیرزد به چیز |
از این گفته، رستم به خشم آمد و میگوید که تخت و بخت شاه کابل را برهم میزند و شغاد نابکار را بر تخت کابل مینشاند و بلافاصله لشکری ترتیب نموده و به جانب کابل رهسپار میشود. زمانی که رزم آوران آماده حرکت به کابل گردیدند، شغاد مخفیانه به یر لشکر رستم میگوید:
بیامد بر مرد چنگی شغاد | که با شاه کابل مکن رزم یاد | |
که گر نام تو نویسم به آب | به کابل نیابد کس آرام به خواب | |
بیارد کنون پیش خواهشگران | ز کابل گزیده فراوان سران | |
چنین گفت که رستم که این است راه | مرا خود به کابل نباید سپاه |
شاه کابل پس از حرکت شغاد به سوی زابل عمله و فعله زیادی را به نخچیرگاه میفرستد تا در مسیر راه رستم و همراهانش چاه بکنند و دهن چاهها را با چوب و خس بپوشانند:
سراسر همه دشت نخچیرگاه | همه چاه کندند در زیر راه | |
سپهدار کابل بیامد به شهر | زبان پر ز نوش و روان پر ز زهر |
سپهدار کابل با رستم روبرو و از اسپ پیاده میگردد، سرش را برهنه و دست بر سر گرفته موزه از پای میکشد و به زاری میپردازد و از مژگان اشک خونین میبارد و از کرده شغاد پوزش میخواهد:
ببخشید رستم گناه ورا | بیفزود از آن پایگاه ورا | |
بر شهر کابل یکی جای بود | ز سبزه زمینش دلآرای بود |
شاه کابل در این سبزه زار برای رستم خرگاه آراست و می ورامشگران خواست و در حین گرمجوشی به رستم پیشنهاد کرد که نخچیرگاه جای مناسبی برای سیر و تماشا و شکار است و باید بدانجا بروند:
ز گفتار او رستم آمد به شور | از دشت پرآب و آهو و گور | |
بزد گام رخش تگاور به راه | چنین تا بیامد میان دو چاه | |
چو او تنگ شد در میان دو چاه | ز چنگ زمانه همی جست راه | |
دو پاییش فرو شد به یک چاهسار | نبد جای آویزش و کارزار | |
بدرید پهلوی رخش سترگ | برد پای آن پهلوان بزرگ | |
به مردی تن خویش را برکشید | دلیر از بن چاه سر برکشید |
رستم از چاه بیرون آمد و شغاد را در برابر چشمان خود دید و دانست که این فتنه کار اوست، او را صدا زد و گفت که ای بدبخت این کار توست و تو بدخواه منی و شغاد پاسخ داد که: «گردون گران ترا داد داد».
همانگه سپهدار کابل ز راه | ز دشت آمد به نخچیرگاه |
سپهدار کابل از ماجرا میپرسد و میگوید که پزشک بیاورند و به رستم میگوید که خستگیها رفع میشوند اما نباید رخ مرا به خوناب بشویی. رستم از دارو و پزشک وی نفرت نشان داده و از دسیسههای ناجوانمردان در قتل کیقباد و سیاوش سخن گفت و افزود که اگر دام شما در قتل من کارا بود، اتقام خون مرا فرامرز جهانبین (پسرش) میگرفت. رستم از شغاد میخواهد که تیر و کمان را آورد و رستم خشمگین تصمیم گرفت تا به ناجوانمردیهای برادر بد آینش خاتمه دهد. شغاد در پس کنده چنار کهنسال میان تهی پنهان میگردد، اما تیر رستم او را با درخت یکجا میدوزد. با آنکه دل رستم از غصه به تنگ آمده میگوید که: «از این بیوفا خواستم کین خویش»
بگفت این و جانش بیامد ز تن | بر او زارگریان شدند انجمن | |
خروشی برآمد ز زابلستان | ز بد خواه و از شاه کابلستان | |
فرامرز چون پیش کابل رسید | به شهر اندرون نامداری ندید | |
گریزان همه شهر ویران شده | ز سوگ جهانگیر بریان شده | |
ز کابلستان تا به زابلستان | زمین شد به کردار غلغلستان |
پیکر رستم در میان کفنی از پرچم ایران با عطر گلاب و کافور و تابوت ساج با مراسمی شاهانه طی دو روز از کابل به زابل رسید و در میان شور و نوای مردم در میان باغی به خاک شپرده شد. با مرگ رستم ماجراهای جنگی پایان نیافت و فرامرز به خونخواهی جهان پهلوان عزم کابلستان نمود:
سپاهی ز زابل به کابل کشید | که خورشید گشت از جهان ناپدید | |
چو آگاه شد شاه کابلستان | از آن نامداران زابلستان | |
سپاه پراگنده را گرد کرد | زمین آهنین شد، هوا لاژورد |
مقابله فرامرز با شاه کابل آغاز شد، از تصادف ابری پیدا گردید و باران و مه، زمین و آسمان را در خود فرو برد، اما فرامرز جایگاه و موقعیت شاه کابل را درست زیر نظر داشت:
ز کردار سواران، جهان تار شد | سپهدار کابل گرفتار شد | |
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ | دلیران ایران به کردار گرگ | |
تن مهتر کابلی پر زخون | فگنده به صندوق پیل اندرون |
شاه کابل را به چاه شغاد، حفرههایی که خودش برای رستم کنده بود، بردند و او را دست بسته در چاه آویختند و چهل تن از اطرافیان شاه را آتش زدند و مرده شغاد را در میان درختان نیز به آتش سپردند.
چو روز جفا پیشه کوتاه کرد | به کابل یکی مرد را شاه کرد | |
از آن دودمان به کابل نماند | که منشور تیغ ورا برنخواند |
مردم زابلستان یک سال در سوگ پهلوان نامی خود فرورفتند و جامه سیاه بر نت کردند.
شمشیر و خنجر کابلی
در شاهنامه از شمشیر و خنجر کابلی فراوان سخن رفتهاست. این شمشیرها و نیزهها ابزار جنگی پهلوانان و مدافعان رزمهای ملی بودهاند. گاهی مژه زیبا رویان را با خنجر کابلی تشبیه نموده و جای دیگر کارایی شمشیر کابلی را در مقابلههای داد و بیداد سرنوشت ساز خواندهاست. به چند نمونه توجه کنید:
بگو تا سوار آورم زابلی | که باشد با خنجر کابلی | |
سر مژه چون خنجر کابلی | دو زلفش چو پیچان خط بابلی | |
بندید یکسر میان یلی | با گرز و با خنجر کابلی | |
کنون چنبری گشت پشت یلی | نتابم همی خنجر کابلی | |
به یک روی بر لشکر زابلی | زره دار و با خنجر کابلی |
منابع
- مرادی، صاحبنظر. «کابل در شاهنامه». مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز ۳۸. تهران: مؤسسهٔ چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، ۱۳۸۱.