خواجه عبیدالدین

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
پرش به: ناوبری، جستجو

خواجه عبیدالدین آخرین شاعر پارسی‌گوی بزرگ هندوستان پیش از امیرخسرو دهلوی محسوب می‌شود.[۱]

زندگی[ویرایش]

مولد خواجه عبیدالدین به نام یکی از دهات سهرند است. در ایام شاهزاده محمدبن غیاث‌الدین بلبن به مقامی ارجمند رسید و به لقب «فخرالملک» ملقب گردید. ولی بعد به اتهام دستبرد به پول و اموال دولتی گرفتار شد و به زندان افتاد. تاریخ وفاتش معلوم نیست. به احتمال قوی پیش از قتل ممدوح خود در سال ۶۸۴ هجری، جهان را بدرود گفت. وی عالم و فاضل و شاعری ماهر بود.[۲]

عبدالقادر بدایونی مؤلف «منتخب التواریخ» او را به لقب «ملک‌الملوک الکلام» یاد کرده‌است. غیر از قصاید و غزلیات و هزلیات، حبسیات پرسوزی سروده و مانند اسدی طوسی مناظرات هم گفته‌است. از آن جمله مناظرهٔ «شمشیر و قلم» و «شراب و بنگ» است که شهرت خاص دارد.[۳]

نمونه شعر[ویرایش]

روی تو پیرایهٔ صحن چمن موی تو سرمایهٔ مشک ختن
بستهٔ گیسوی تو صد دین و دل خستهٔ بادام تو صد جان و تن
طرهٔ طرار تو عاشق‌فریب غمزهٔ خونخوار تو لشکرشکن
نرگس جادوی تو هنگام ناز آفت جان و دل مجروح من
بندهٔ خاک در تو شد عمید آتش و غم در دل و جانش مزن
***
چو بردارد نگارم چنگ و بندد زخمه بر ناخن زند ناهید را صد زخم غیرت بر جگر ناخن
ز رشک چنگ او ناهید را تب گیرد آن ساعت کبودش گردد از تأثیر آن تب سر به سر ناخن
حنا بر ناخنش خونین شمر کز وقت رگ جستن ز چنگ خشک نی ناگه بجست و کرد تر ناخن
به بازی ناخن من گر لبت را خست ازین مشکن که بهر چاشنی دارند گه‌گه در شکر ناخن
سر ناخن چو غمزه تیزدار، ای جان، که چنگی را بر انگشتان نباشد جز به تیزی معتبر ناخن
ردیف ناخن آوردم درین شعری که سحر آمد بلی در سحر کار آید به سان موی سر ناخن

چند بیت از قطعه‌ای که در هزل گفته:

خواجه بفزود ولیکن به درم گشت مشغول ولیکن به شکم
سر بر آورد ولیکن به فضول دل تهی کرد ولیکن ز کرم
بس حریص است ولیکن به حرام بس جواد است ولیکن به حرم
دولتش باد ولیکن اندک نعمتش باد ولیکن بس کم
جاودان یاد ولیکن به سقر سال‌ها باد ولیکن به سقم

از قصیده:

دارم جفاها نو به نو زین چرخ ناخوش منظری کوری، کبودی، کج‌رَوی، عاقل‌کُشی، دون‌پروری
در موج دریای مِحَن، هستم اسیر و مُمتَحَن این کشتی مقصود من یارب ندارد لنگری
کرد این سپهر دون‌لقب، بر من همه روزم چو شب هرگز نبردم نزد لب بی‌خون دل یک ساغری
رخت امیدم برده شد، جانم ز رنج افسرده شد شاخ طرب پژمرده شد بی‌آب چون نیلوفری

مناظره:

دی در میان بادهٔ صافی‌مزاج و بنگ در مصدر دماغ من افتاد شور و جنگ
بگشاد مِی زبان که منم دختر عنب صافی‌تن و نشاط‌فزای و عقیق‌رنگ
تا من سر از دریچهٔ خم برنمی‌کشم نای است خون‌گرفته و خون‌خشک رود چنگ
گر در دهان زنگ ز من قطره‌ای چکد بر روی شیر رنگ تفاوت کند ز رنگ
ور موشکی ضعیف ز من جرعه‌ای چشد نشگفت، اگر ز پنجه خراشد رخ پلنگ
ممسک ز من به رایحه‌ای گر نفس زند بخشد گهر به دامن و لؤلؤ به سنگ و سنگ
خاصیت من این و تو ای بنگ خشک‌مغز ذکر خواص خویش به من گوی بی‌درنگ
بنگ سبکسر از سر حِدّت زبان گشاد کای نزد غفلت تو یکی شکّر و شرنگ
من صوفی‌ام در خانقه کیمیای عقل بر دامنم زنند حکیمان بطمع چنگ
وز قوت تخیل من هر زمان کند سحر حلال در صفت نوخطان شنگ
از تو یکی پیاله و صد محنت خمار از من طلب علاج دل ناتوان و تنگ
لاتقربوا الصلوة بر اوراق نقش تست ام‌الخبائث هر آئینه از تو زنگ
می‌گفت منکر آیه بمنصوص نیستی نام تو بر صحیفه نیامد و زیر سنگ
من در دهان شیر درآیم صباصفت تو برکنی ز روبهک سست‌پای لنگ
وانگه به بحر خرمیم غوطه‌ای خورد اندوه عمرها نهد اندر دم نهنگ
من لعل با طراوت و تو سبز بی‌نمک نامم شراب صافی و نام تو خشک بنگ
بنگش بِخَشم گفت چه لافیم هر دگر در دار ضرب شرع نداریم هر دو سنگ

جستارهای وابسته[ویرایش]

پی‌نوشت[ویرایش]

منابع[ویرایش]