لیبرالیسم

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد
پرش به: ناوبری، جستجو
«آزاداندیشی» به اینجا تغییرمسیر دارد. برای آزاد اندیش، آزاداندیشی (ابهام‌زدایی) را ببینید.

لیبرالیسم (به انگلیسی: Liberalism) در معنای لغوی به معنی آزادی خواهی می‌باشد و به آرایه وسیعی از ایده‌ها و تئوری‌های مرتبط دولت اطلاق می‌شود که آزادی شخصی را مهم‌ترین هدف سیاسی می‌داند.

لازم است ذکر شود استفاده از کلمه لیبرال برای اشاره به اشخاص به معنای پیروی آن شخص از مکتب لیبرالیسم بوده و لزوماً معنای لغوی آن منظور نمی‌شود.

لیبرالیسم مدرن در عصر روشنگری ریشه دارد. به صورت کلی، لیبرالیسم بر حقوق افراد و برابری فرصت تأکید دارد. شاخه‌های مختلف لیبرالیسم ممکن است سیاست‌های متفاوتی را پیشنهاد کنند، اما همه آن‌ها به صورت عمومی در مورد چند قاعده متحد هستند، از جمله گسترش آزادی اندیشه و آزادی بیان، محدود کردن قدرت دولت‌ها، نقش قانون، تبادل آزاد ایده‌ها، اقتصاد بازاری یا اقتصاد مختلط و یک سیستم شفاف دولتی. همچنین همه لیبرال‌ها - همین‌طور بعضی از هواداران ایدئولوژی‌های سیاسی دیگر - از چند فرم مختلف دولت که به آن لیبرال دموکراسی اطلاق می‌شود، با انتخابات آزاد و عادلانه و حقوق یکسان همه شهروندان توسط قانون، حمایت می‌کنند.

لیبرالیسم به صورت یک اصطلاح اندیشهٔ سیاسی، معانی زیادی داشته است، اما هرگز از اصل لاتین کلمه liber، به معنی آزاد، جدا نبوده است. این اصطلاح دلالت دارد بر دیدگاه یا خط مشی‌های کسانی که گرایش اولیه‌شان در سیاست و حکومت کسب یا حفظ میزان معینی آزادی از قید نظارت یا هدایت دولت یا عوامل دیگری است که ممکن است برای ارادهٔ انسانی نامطلوب به شمار آید. لیبرالیسم به طور سنتی جنبشی بوده است برای تأمین این نظر که مردم به طور کلی تابع حکومت خودکامه نیستند، بلکه در زندگی خصوصی شان مورد حمایت قانون قرار می‌گیرند و در امور عمومی بتوانند قوهٔ مجرب حکومت را از طریق یک هیئت قانونگذاری که آزادانه انتخاب شده باشند کنترل کنند. لیبرالیسم در زمینهٔ نظریهٔ ناب متمایل به پیروی از جان لاک فیلسوف انگلیسی بوده است که به وضعیت طبیعی و قانون طبیعت اعتقاد داشت. بر این اساس این نظر تصدیق می‌شد که هیچ‌کس نباید به سلامتی، زندگی و اموال دیگران آسیبی برساند.[۱][نیازمند منبع]

تعریف کلی[ویرایش]

لیبرالیسم از سویی به یک جریان سیاسی بورژوازی اطلاق می‌شد که در عصر مترقی بودن آن یعنی در زمانی که سرمایه‌داری صنعتی علیه اشرافیت فئودالی مبارزه می‌کرد و درصدد گرفتن قدرت بود، به وجود آمد و رشد کرد. لیبرال‌ها در آن زمان بیانگر منافع و مدافع طبقه‌ای در حال رشد و بالنده بودند. آزادی از قید و بندهای اقتصادی و اجتماعی دوران فئودالیسم را طلب می‌کردند، می‌خواستند که قدرت مطلقه سلطنت محدود شود، در مجلس عناصر لیبرال راه یابند و حق رأی آزاد و سایر حقوق سیاسی در محدوده خاص آن دوران و به مفهوم بورژوایی آن به رسمیت شناخته شود. در قاموس مارکسیستی، مفهوم سیاسی لیبرالیسم به یک روش لاقیدانه و درویش مسلک در داخل حزب طبقه کارگر نسبت به دشمن طبقاتی اطلاق می‌شود. در این مفهوم لیبرالیسم به معنای آشتی طلبی غیراصولی به ضرر اساس اندیشه‌های «مارکسیسم – لنینیسم»، نرمش بجا در مقابل خطا و نادیده گرفتن نقض اصول به علل مشخصی به کار می‌رود. لیبرالیسم در این مفهوم از نمودهای فرصت‌طلبی و فردگرایی است.

تاریخچه[ویرایش]

لیبرالیسم به عنوان یک جنبش سیاسی در چهار قرن اخیر سیطره داشته است، گرچه واژه لیبرالیسم به عنوان ارجاع به این مکتب تا قرن نوزدهم رسمیت نیافته بود. شاید اولین دولت مدرنی که بر پایهٔ اصول لیبرالی بنیان نهاده شد، ایالات متحده آمریکا بود که در اعلامیه استقلال خود اعلام کرد: تمام انسان‌ها برابر آفریده شده‌اند و توسط خالق شان از یک سری حقوق بهره‌مند شده‌اند، از جملهٔ این حقوق: زندگی، آزادی و پی گیری سعادت و خوشبختی است؛ که یادآور این عبارات جان لاک است که از اهمیت بالایی در نظریه‌های وی برخوردار بودند: زندگی، آزادی و مالکیت.

چند سال بعد این بار انقلاب فرانسه بود که بر میراث اشرافی گری این کشور با شعار آزادی، برابری و برادری، غلبه کرد و تبدیل به اولین کشور در تاریخ شد که حق رای فراگیر برای همهٔ مردان قائل شد.[۲] اعلامیهٔ حقوق مردم و شهروندان اولین بار در سال ۱۷۸۹ در فرانسه تدوین شد و بعدترها تبدیل به سندی بنیادین هم برای لیبرالیسم و هم برای حقوق بشر شد.[۳]

انعقاد انقلاب[ویرایش]

ظهور رنسانس در قرن پانزدهم باعث پدید آمدن رویکرد متفاوتی به دانش و جامعه نسبت به دوران قرون وسطی شد.[۴] در قرن شانزدهم اصلاحات پروتستانی باعث کم‌تر شدن قدرت و سیطرهٔ کلیسای کاتولیک شد و به همین منوال ساختار فئودالی و بارونی جامعهٔ اروپا رو به تضعیف گذاشت.[۵] به عنوان نقطه عطف تلاش‌هایی که در جنگ‌های سی سالهٔ قرن هفدهم در انگلستان شکل گرفت به همراه جنگ‌های داخلی که به اعدام شاه چارلز اول در ۱۶۴۹ منجر شد نهایتاً باعث شد تا پارلمان موفق شود و پادشاهی مشروطه را به عنوان نظام این کشور اعلام کند، این اقدامات که در سال ۱۶۸۸ به ثمر نشست با نام انقلاب باشکوه معروف است.[۶]

مستعمرات آمریکایی هم که برای دوره‌ای طولانی به بریتانیا وفادار بودند در ۱۷۷۶ استقلال خود را از نظام پادشاهی اعلام کردند و اصلی‌ترین دلیل خود را نداشتن نماینده در ادارهٔ دولت خود می‌دانستند، دولتی که برای مدت‌ها با تصمیم عده‌ای از نمایندگان مردم دیگر در فرسنگ‌ها دور تر اداره می‌شد؛ و این مستعمرات سیاست‌های مالیاتی که توسط دیگران بر آن‌ها تحمیل می‌شد را نقض حقوق طبیعی خویش می‌دانستند. انقلاب آمریکا در آغاز انقلابی سیاسی و مدنی بود ولی در نهایت به اقدامات نظامی کشیده شد تا اینکه دست آخر به پیروزی رسید و اعلامیهٔ استقلال خود را صادر کرد و این اعلامیه که در تضاد با ظلم و ستم پادشاهی بریتانیا نوشته شده بود نمایانگر تمام اصول آزادی خواهی و منصفانهٔ انسانی یا در یک کلمه لیبرالیسم بود.

بعد از به ثمر رسیدن انقلاب، ملت جدید در سال ۱۷۸۷ یک کنوانسیون قانون اساسی به راه انداخت تا به حل مشکلات و تأسیس دولت جدید فدرال بپردازد. نتیجهٔ این امر قانون اساسی ایالات متحده شد که بر پایه ساختار جمهوری و فدرال بنا نهاده شد. منشور حقوق ایالات متحده به سرعت در سال ۱۷۸۹ پی گرفته شد که حقوق طبیعی بنیادین مشخصی را بر اساس ایده‌آل‌های لیبرال به شهروندان اعطا می‌کرد.

انقلاب فرانسه[ویرایش]

صحنه‌ای از حضور زنان در انقلاب فرانسه - سال ۱۷۸۹

سه سال بعد از وقوع انقلاب فرانسه، نویسندهٔ آلمانی، گوته در حین گزارش شکست سربازان پروسی در جنگ والمی می‌نویسد: از این مکان و از این زمان چهارمین دوره در تاریخ جهان شروع شد، و همهٔ شما می‌توانید بگویید که در هنگام تولد این دورهٔ جدید حضور داشته‌اید.[۷] تاریخ نگاران متفق‌القول انقلاب فرانسه را یکی از مهم‌ترین اتفاقات در تاریخ بشر می‌دانند،[۸] این انقلاب انقلابی بود که به دوران پیشا مدرن پایان داد.[۹] دست‌آوردهای این انقلاب در پیروزی ارزش‌ها و اصول لیبرالی نقش به سزایی داشت. برای لیبرال‌ها این انقلاب لحظهٔ هویتی آنان در نظر گرفته می‌شود، انقلابی که بعد ترها نیز نه تنها نتایج آن بلکه خود این انقلاب توسط تمام لیبرال‌ها مورد تأیید قرار گرفت.[۱۰] پس از به ثمر رسیدن انقلاب فرانسه در ۱۷۸۹ انجمن‌های لیبرال گوناگونی شکل گرفتند که به همراه یک گروه سلطنت طلب محافظه کار قصد اصلاحات بنیادین در فرانسه داشتند. پس از این دوره دوران حکمفرمایی ترور شروع شد که توسط روبسپیرها انجام یافت و بعد از سقوط ایشان ژاکوبن‌های رادیکال کنترل فرانسه را در ۱۷۹۵ در دست گرفتند و تا سال ۱۷۹۹ در قدرت ماندند، زمانی که ناپلئون بر سر قدرت آمد.

ناپلئون بار اول برای پنج سال به قدرت رسید، و در این مدت سعی کرد قدرت را هر چه بیشتر مرکزی کرده و به نظام اداری نظم بخشد. جنگ‌های ناپلئونی که نشان گر ایستادن یک کشور انقلابی در مقابل نظام‌های پادشاهی قدیمی اروپا بود، در سال ۱۸۰۵ شروع شد و برای یک دهه ادامه داشت. چیزهایی که به همراه شمشیرها و چکمه‌ها در این جنگ‌ها به سراسر اروپا منتقل شد، برهم چیده شدن نظام ملوک الطوایفی، آزاد سازی قوانین مالکیت، پایان یافتن حقوق ویژهٔ امرا و شاهان، لغو اتحادیه‌ها، قانونی شدن طلاق، فروپاشی محله‌های یهودی نشین، فرو پاشی دادگاه‌های تفتیش عقاید، محو کامل و نابودی امپراتوری مقدس روم، محو دادگاه‌های کلیسایی و اختیارات ویژهٔ مذهبی، استقرار سیستم اندازه‌گیری متریک، و برابری در پیشگاه قانون برای تمام افراد بود.[۱۱] ناپلئون نوشت "مردم آلمان به مانند مردم فرانسه، ایتالیا و اسپانیا خواستار ایده‌هایی برابری‌خواهانه و آزادای طلبانه هستند."[۱۲] آنگونه که برخی تاریخ نویسان اشاره می‌کنند، شاید ناپلئون اولین شخصی بوده که از کلمهٔ آزادی در معنای سیاسی آن استفاده کرده است.[۱۳] او هم چنین از طریق شیوه‌ای حکومت می‌کرد که یکی از تاریخ نویسان آن را دیکتاتوری مدرن نامیده است، شیوه‌ای که وی مشروعیت قانونی خود را از مشورت مستقیم با مردم در شکل یک همه پرسی به دست می‌آورد.[۱۴] با این وجود ناپلئون همیشه به دنبال پیاده کردن ایده‌آل‌های آزادانه که خود از آن‌ها یاد می‌کرد و به آن‌ها تأکید داشت نبود. بزرگ‌ترین و پایاترین دستاورد وی، قانون مدنی بود که با نام خود وی نیز از آن یاد شده و گهگاه آن را کد ناپلئون می‌نامند. این قانون به عنوان نمونه‌ای برای تدوین قوانین مدنی در سراسر جهان شیوع یافت.[۱۵] البته این قانون هم چنین تبعیضات مختلفی را علیه زنان اعمال می‌کرد و آن تبعیضات را تحت نظم طبیعی توجیه می‌کرد.[۱۵]

عواقب انقلاب فرانسه[ویرایش]

ژنرال توسیانت لاورتور، یکی از افرادی که با الهام از انقلاب فرانسه توانست هائیتی‌ها را از برده داری رها سازد

لیبرال‌ها و آزادی خواهان در قرن نوزدهم خواستار توسعهٔ جهانی بودند که در آن دولت از مداخله در امور شهروندان ممنوع باشد یا حداقل میزان دخالت‌هایش خیلی زیاد نباشد.[۱۶] ایشان قهرمانانه از آزادی‌های منفی دفاع کردند که به معنی فقدان هر گونه اجبار و فقدان موانع خارجی بر سر ارادهٔ شهروندان است. به عقیدهٔ آنها دولت در همه چیز دخالت می‌کرد و خواست ایشان این بود که دولت را از زندگی خصوصی افراد خارج نگاه دارند.[۱۷] لیبرال‌ها به طور پیوسته‌ای برای گسترش حقوق مدنی و برای توسعهٔ بازار آزاد و تجارت آزاد در تلاش بودند. این دست عقاید اقتصادی کمی بعد تر در کتاب معروف آدام اسمیت، سرمایه ملل (۱۷۷۶) تدوین شد و به رشتهٔ تحریر درآمد که باعث تحولی انقلابی در زمینهٔ اقتصاد شد و دربارهٔ دست نامرئی بازار آزاد در سازوکار تنظیم خویش حرف می‌زد که نیازی به دخالت هیچ المان خارجی نداشت.[۱۸] در سایهٔ لیبرالیسم، اقتصاد بازار آزاد در جهان به سختی فراوان در قرن نوزدهم ظهور یافت و از همه جا بیشتر در ایالات متحده و بریتانیای کبیر مورد اعمال قرار گرفت.[۱۹]

صحنه‌ای مربوط به دوران قبل از انقلاب صنعتی و گسترش سرمایه داری که نشانگر رنج مردم در آن زمان است، این انقلاب توانست شرایط کاری کارگران را بهبود بشخیده و استانداردهای کاری را بالاتر برد تا خانواده‌ها دیگر مجبور نباشند کودکانشان را بر سر کارهایی طاقت فرسا بفرستند.

از نظر سیاسی، لیبرال‌ها قرن نوزدهم را دروازه‌ای می‌بینند برای دستیابی به تحقق تمام وعده‌های انقلاب ۱۷۸۹. در اسپانیا، لیبرالِز اولین گروهی بودند که از واژهٔ لیبرال در مفهوم سیاسی آن برای معرفی خود استفاده کردند[۲۰] و دهه‌ها برای اعمال قانون اساسی ۱۸۱۲ مبارزه کردند تا این که نهایتاً در ۱۸۳۰ توانستند بر سلطنت طلبان پیروز شوند و قانون اساسی مطلوب و مورد نظر خویش را به مرحلهٔ اجرای کامل در بیاورند. در فرانسه، انقلاب ژوئیه ۱۸۳۰، توسط سیاست مداران و روزنامه نگاران لیبرال صورت گرفت و باقی‌مانده‌های سلطنت را در این کشور به کنار راند و به انقلابی الهام بخش برای تمام نقاط اروپا تبدیل گشت.

با این وجود، شکوفایی لیبرالیسم و پیشرفت‌های سیاسی در اروپا حتی بیشتر از چیزی بود که مد نظر انقلاب ۱۸۴۸ بود. انقلاب‌ها در سراسر امپراتوری اتریش، ایالت‌های آلمانی و ایتالیا گسترش یافت. دولت‌ها به سرعت سرنگون شدند. لیبرال ناسیونالیست‌ها خواستار قانون‌های اساسی نوشته، انجمن‌ها و مجلس‌های نماینده‌ای، حق رای‌های بیشتر و گسترده‌تر و آزادی مطبوعات بودند.[۲۱]

تنها چند دهه بعد از انقلاب فرانسه لیبرالیسم شکلی جهانی به خود گرفت. کشمکش‌های لیبرال و محافظه کار در اسپانیا خود را در کشورهای آمریکای لاتین هم چون مکزیک و اکوادور هم نشان دادند. از ۱۸۵۷ تا ۱۸۶۱ مکزیک درگیر در جنگ خونی اصلاحات شد، درگیری خونی داخلی و ایدئولوژیکی که میان لیبرال‌ها و محافظه کاران در گرفت.[۲۲] پیروزی لیبرال‌ها در مکزیک منجر به بروز موقعیتی مشابه در اکوادور شد.

گرچه لیبرال‌ها در قرن نوزدهم در سراسر جهان فعال بودند، ولی این بریتانیا بود که در آن جا شخصیت آیندهٔ لیبرالیسم شکل گرفت. بعد از دورهٔ انقلابی در قرن قبل، احساسات لیبرالی در بریتانیا بروز یافت و باعث شد تا در نهایت حزب لیبرال این کشور تأسیس شود. این حزب ارمغان آور یکی از تأثیر گذارترین نخست وزیران بریتانیا بود؛ ویلیام اوارت گلدستون که با نام پیرمرد بزرگ هم معروف است.[۲۳] در دورهٔ گلدستون، لیبرال‌ها آموزش را اصلاح کردند، کلیسای ایرلند را تحت قانون ۱۸۶۹ از اختیارات سابق خود محروم کردند، و صندوق‌های رای مخفیانه را برای انتخابات‌های محلی و پارلمانی به راه انداختند. بعد از گلدستون و بعد از دوره‌ای از چیرگی محافظه کاران در سیاست انگلستان، لیبرال‌ها در انتخابات عمومی ۱۹۰۶ با قدرت کامل به عرصهٔ سیاسیت بازگشتند. بعد از این پیروزی تاریخی حزب لیبرال از لیبرالیسم کلاسیک خود به سمت دولت رفاهی آیندهٔ بریتانیا تغییر موضع داد و باعث تأسیس انواع مختلف بیمه‌های درمانی، بیمه‌های بیکاری، و حقوق بیکاری برای از کار افتادگان شد.[۲۴] این شیوهٔ جدید لیبرالیسم در قرن بیستم در بیشتر نقاط جهان شیوع یافت.

درگیری‌ها و نوسازی[ویرایش]

قرن بیستم شروعی شدید و عجیب برای لیبرالیسم بود. جنگ جهانی اول باعث بروز چالش‌هایی اساسی برای دموکراسی‌های لیبرال بود، گرچه در آخر این دموکراسی‌ها پیروز میدان جنگ بودند و این پیروزی فقط مختص به جنگ نبود بکله در مصاف با کمونیسم و سلطنت طلبان هم پیروزی از آن لیبرال‌ها بود. جنگ باعث فروپاشی شکل‌های سابق دولت‌ها بود از جمله، امپراتوری‌ها و دولت‌های دودمانی. تعداد جمهوری‌های اروپا در پایان جنگ به سیزده رسید، در حالی که در زمان شروع جنگ این تعداد تنها سه جمهوری بود.[۲۵] نمونهٔ این اتفاقات از جمله فروپاشی و شکست سلسله‌های پادشاهی در روسیهٔ آن زمان نیز اتفاق افتاد.

عکسی از اعتراض زنان در سال ۱۹۳۵ در راستای اعطای حق رای به ایشان

افسردگی شدید پس از پایان جنگ به گونه‌ای بنیادین جهان لیبرال را دچار تغییر کرد. در زمانهٔ جنگ نظریه‌هایی برای لیبرالیسمی جدید وجود داشت ولی لیبرالیسم مدرن به طور کامل در ۱۹۳۰ به عنوان واکنشی به افسردگی ناشی از جنگ، محقق شد که باعث الهام بخشیدن به اقتصاددانانی چون جان ماینارد کینز شد تا رشتهٔ اقتصاد را به کلی متحول کند. لیبرال‌های کلاسیک همچون لودویگ فون میزس اقتصاددان، از بازار کاملاً آزاد دفاع می‌کردند تا واحدهای مجزای اقتصادی قادر باشند که به تخصیص مناسب منابع خویش دست بزنند و به عبارت دیگر در طول زمان به اشتغال کامل و امنیت اقتصادی دست یابند.[۲۶] کینز پیشگام حمله‌های وسیع به اقتصاد کلاسیک و پیروان آن بود و بحث می‌کرد که بازار کاملاً آزاد ایده‌آل نیست و این که در آن زمانهٔ سخت برای داشتن اقتصادی پویا و رو به رشد به مداخله و سرمایه‌گذاری دولت نیاز است. برای مثال وقتی که بازار در تخصیص مناسب منابع شکست بخورد نیاز است تا دولت وارد اقتصاد شود و به نظم دهی آن دست بزند تا زمانی که بخش خصوصی بتواند به سازوکار پیشین خود باز گردد و اقتصاد را از دستان دولت باز پس گیرد، این ایده‌ای بود که به زعم کینز باعث افزایش تولید و بهره‌وری صنعتی می‌شد.[۲۷]

رئیس جمهور فرانکلین روزولت، مرد سال مجلهٔ تایم در سال ۱۹۳۳

برنامهٔ لیبرالیسم اجتماعی که در دورهٔ رئیس جمهور روزولت در ایالات متحده انجام یافت، گونه‌ای جدید از لیبرالیسم بود که در بین مردم محبوبیت بسیار یافت.[۲۸] در سال ۱۹۳۳ وقتی روزولت به ریاست جمهوری رسید، نرخ بیکاری به میزان ۲۵ درصد بود.[۲۹] وضعیت اقتصاد با توجه به شاخص تولید ناخالص ملی به نصف میزان خود در سال ۱۹۲۹ رسیده بود.[۳۰] پیروزی روزولت حاکی از خواست مردم آمریکا برای اجرایی شدن برنامه‌هایی برای کار عمومی بود. این بود روزولت توانست در سال ۱۹۳۶ نرخ بیکاری را به ده درصد برساند.[۳۱] گسترش ویرانی‌ها و نابود شدن اقتصاد کشورها در جنگ جهانی دوم و جدا بودن ایالات متحده از این وضعیت باعث شد تا این کشور از آسیب‌های جدی و رکود ناشی از جنگ در امان بماند. از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۱ نرخ تولید ناخالص ملی آمریکا هفده درصد افزایش یافت و نرخ بیکاری برای اولین بار بعد از سال ۱۹۲۹ به زیر ده درصد رسید.[۳۲] تا سال ۱۹۴۹ دولت موفق شد که بیکاری را تقریباً به طور کامل و کارآمدی از بین ببرد.[۳۳] بیشتر دولت‌های جنگ زده پس از جنگ هم تصمیم گرفتند با دخالت دولت‌ها در اقتصاد خویش وضعیت بحرانی خویش را سامان دهند.

فلسفه[ویرایش]

لیبرالیسم –هم در معنای سیاسی فعلی و هم در معنای سنت فکری خویش- تقریباً یک پدیدهٔ مدرن به حساب می‌آید که از قرن هفدهم شروع شد، گرچه برخی از فیلسوفان لیبرال اعتقاد دارند که ریشه‌های لیبرالیسم به دوران باستان و به ویژه به یونان باستان باز می‌گردد. امپراتور رومی، مارکوس اورلئوس از این ایده به شدت دفاع می‌کرد که سیاست باید با توجه به حقوق برابر و آزادی برابر در بیان اداره شود، و یک پادشاهی که صاحب حکومت است باید به تمام آزادی‌ها در قلمرو خویش احترام گذارد.[۳۴] دانشمندان هم چنین تشخیص داده‌اند که تعدادی از اصول معاصر لیبرالیسم در تشابه و اشتراک با عقاید متعدد بعضی از فیلسوفان سوفیسم است.[۳۵] فلسفهٔ لیبرال سمبل یک سری از سنت‌های فکری است که توسط مهم‌ترین و مناقشه برانگیزترین اصول فکری در دنیای مدرن به بوتهٔ آزمایش گذاشته شده‌اند. در این مسیر تمام مشخصه‌ها و ویژگی‌های این مفهوم توسط دانشمندان و دانشگاهیان مورد تبیین قرار گرفت و از یک تعریف دقیق و مشخص برخوردار شد.[۳۶]

زمینه‌های اصلی[ویرایش]

از آن جا که تمام نظریه‌های لیبرال از یک میراث مشترک بهره مندند، اندیشمندان غالباً به این نتیجه می‌رسند که در لیبرالیسم به نوعی افکار متفاوت از یکدیگر ولی مشترک در مبانی وجود دارد که گهگاه این اختلاف نظرها بسیار هم عمیق است.[۳۶] موضوعات بحث نظریه پردازان و فیلسوفان لیبرال، در طول زمان‌های گوناگون، فرهنگ‌های مختلف و قاره‌های متفاوت بسیار با یک دیگر فرق داشته‌اند. تنوع موضوعات و اندیشه‌ها در لیبرالیسم را می‌توان از قیود متعددی که اندیشمندان و جنبش‌های لیبرال به خود واژهٔ لیبرالیسم اضافه کرده‌اند، دریافت؛ قیودی همچون: کلاسیک، تساوی گرا، اقتصادی، اجتماعی، دولت رفاهی، اخلاقی، انسان گرا، اخلاق گرا، کمال طلب، دموکرات و نهاد گرا که همین تعداد یاد شده نیز تنها تعداد کمی از موارد موجود می‌باشند.[۳۷] علی‌رغم این طیف گسترده و تفاوت‌ها، اندیشهٔ لیبرال در مفاهیم بنیادی خویش تمایز و تفاوت بسیار کمی دارد. در ریشه‌های اصلی خویش، لیبرالیسم فلسفه‌ای است دربارهٔ معنی انسانیت و جامعه. فیلسوف لیبرال جان گری، بنیادهای مشترک در اندیشهٔ لیبرال را فرد گرایی، تساوی گرایی (در فرصت‌ها) و جهان گرایی بر می‌شمارد. ویژگی فرد گرا بودن حاکی از تفوق اخلاقیات بر زندگی نوع بشر است و در تقابل با فشار ناشی از جمع گرایی سوسیالیست‌ها پا به عرصهٔ وجود گذاشت. ویژگی تساوی گرا بودن حاکی از همان فلسفهٔ اخلاقی است که تمام افراد باید از موقعیت‌های یکسان برخوردار بوده و به یک میزان –به واسطهٔ انسان بودن- ارزشمند تلقی شوند؛ و ویژگی جهان گرا بودن تأکید می‌کند که تمام انواع بشر علی‌رغم تفاوت‌های فرهنگی و منطقه‌ای با یک دیگر برابرند.[۳۸] تمام این اندیشه‌ها و تأکید بر ارزش ذاتی انسان‌ها عموماً موضوع مناقشه انگیزترین بحث‌ها توسط اندیشمندانی چون ایمانوئل کانت که اعتقاد به پیشرفت انسان داشت قرار گرفته و می‌گیرند، عقایدی که توسط اندیشمندان دیگری چون روسو که اعتقاد داشت تلاش انسان در زمینهٔ بهبود وضعیت اجتماعی خویش محکوم به شکست است، همیشه مورد حمله قرار می‌گرفت.[۳۹]

سنت فلسفی لیبرال همیشه به دنبال اعتبار بخشی و توجیه چندین پروژهٔ فکری بوده است. مبانی اخلاقی و سیاسی لیبرالیسم بر پایهٔ سنت‌هایی نظیر حقوق طبیعی و نظریهٔ فایده گرایی بوده است، گرچه گهگاه بعضی از لیبرال‌ها به دنبال جذب حمایت از طرف حلقه‌های مذهبی و علمی نیز بوده‌اند.[۳۸] از طریق شناسایی و تشخیص چنین مبانی و سنت‌هایی، اندیشمندان اصول زیر را به عنوان اصول مشترک در اندیشه‌های لیبرال مورد شناسایی قرار داده‌اند: اعتقاد به برابری و آزادی فردی، حمایت از مالکیت خصوصی و حقوق فردی، حمایت از ایدهٔ دولت محدود مبتنی بر قانون اساسی، و شناسایی اهمیت ارزش‌هایی چون کثرت گرایی (پلورالیسم)، شکیبایی، خود گردانی، شرافت و عزت انسانی، و رضایت.[۴۰]

کلاسیک و مدرن[ویرایش]

توماس هابز تلاش داشت که هدف و توجیه قدرت دولت را بعد از جنگ داخلی انگلستان تشریح کند. وی برای این کار از ایدهٔ حقوق طبیعی استفاده کرد و با توسل به مفهوم قرارداد اجتماعی نتیجه گرفت که نظام پادشاهی نظام ایده‌آل و تنها نظام مطلوب برای جامعه است. جان لاک وقتی که نظریه هابز از قرارداد اجتماعی و حقوق طبیعی را بر می‌گرفت، بحث کرد که وقتی پادشاه یک فرد ظالم و مستبد می‌شود، خود موجب نقض قرارداد اجتماعی شده که باعث به مخاطره افتادن زندگی، آزادی و مالکیت شهروندان به عنوان حق طبیعی ایشان می‌شود. وی نتیجه می‌گیرد که مردم حق دارند که علیه فرد مستبد و ظالم قیام کرده و او را به زیر کشند. لاک با قراردادن زندگی، آزادی و مالکیت به عنوان ارزش‌های اساسی و مافوق قانون و قدرت حکومت، لیبرالیسم را بر پایهٔ نظریهٔ قرارداد اجتماعی تعریف می‌کند. در نظر اولین اندیشمندان دورهٔ روشنگری، پاسداشت حقوق اساسی زندگی –مهم‌ترین در بین آنان آزادی و مالکیت خصوصی- نیازمند شکل دهی حاکمیتی است که بتواند نظام قضایی فراگیری داشته باشد.[۴۱] لیبرال‌ها بحث می‌کنند که انسان‌ها در ذات خود از غرایز خود پی روی کرده و به دنبال پی گیری منافع خویش هستند و تنها راه جلوگیری از این طبیعت خطرناک و رهایی از آن این است که قدرتی مشترک در بین افراد و مافوق تمام ایشان را شکل داد که قادر باشد به شیوه‌ای اجباری و با ضمانت اجرایی میان این کشمکش‌ها و برخورد منافع و غرایز مردم داوری کند.[۴۲] این قدرت می‌تواند در چهارچوب یک جامعه مدنی شکل گیرد که به افراد اجازه می‌دهد داوطلبانه به انعقاد قرارداد اجتماعی با قدرت حاکم دست زده، سرنوشت خود را تعیین کرده و حقوق طبیعی خویش به دولتی که خود انتخاب کرده‌اند منتقل کنند تا بتواند از زندگی، آزادی و مالکیت ایشان محافظت کند. این لیبرال‌های مقدم اغلب دربارهٔ مطلوب و مناسب‌ترین شکل حکومت با یکدیگر موافق و هم رای نیستند اما همگی در این عقیده با هم مشترک اند که آزادی یک حق طبیعی است و هر گونه محدود کردن آن نیاز به یک توجیه قوی دارد. لیبرال‌ها عموماً به دولت محدود معتقدند، گرچه بعضی از فلاسفهٔ لیبرال آشکارا کلیت دولت را مورد تقبیح قرار می‌دهند، کما این که توماس پین در این زمینه می‌نویسد: دولت حتی در بهترین وضعیت خویش یک شر لازم است.[۴۳]

به عنوان بخشی از پروژهٔ محدود کردن قدرت دولت، نظریه پردازان متعدد لیبرال همچون جیمز مدیسون و بارون دو مونتسکیو از ایدهٔ تفکیک قوا دفاع می‌کنند، نظامی که طراحی شده تا قدرت‌های حکومت را به طور مساوی در بخش‌های اجرایی، قانون گذاری و قضایی توزیع کند. دولت‌ها باید بفهمند که لیبرال‌ها از این ایده دفای می‌کنند که شهروندان حق دارند به تمام طریقه‌های ممکن، حتی خشونت و انقلاب اگر نیاز شد، علیه دولت نا مطلوب، از نظر خودشان، قیام کرده و آن را به زیر کشند.[۴۴] لیبرال‌های معاصر به شدت تحت تأثیر لیبرالیسم اجتماعی بوده و هنوز شدیداً از دولت محدود مبتنی بر قانون اساسی حمایت می‌کنند، در حالی که از طرف دیگر مدافع خدمات دولت و محلی برای تضمین حقوق برابر افراد هستند. لیبرال‌های مدرن ادعا می‌کنند که تضمین‌های رسمی و تشریفاتی برای حقوق افراد، وقتی که ایشان توان استفاده از آن‌ها را نداشته باشند، بی‌معنی است و بنابر این قائل به نقش بیشتر دولت در زمینهٔ ادارهٔ امور اقتصادی می‌باشند.[۴۵]

لیبرال‌های مقدم هم چنین زمینهٔ جدایی کلیسا از دولت و دین از سیاست را نیز فراهم آوردند. لیبرال‌ها هم چون پیشگامان خویش در دوران روشنگری معتقدند که هر گونه نظم اجتماعی و سیاسی ناشی از رفتارها و اعمال انسانی است نه ناشی از یک ارادهٔ الهی.[۴۶] بسیاری از لیبرال‌ها آشکارا با عقاید دینی و مذهبی دشمنی می‌ورزیدند، اما بیشتر مخالفت ایشان با دخالت دین در امور سیاسی حول این بحث بود که ایمان به خودی خود می‌تواند کامیابی را برای افراد به ارمغان آورد و نیازی به حمایت یا اداره توسط دولت ندارد.[۴۶]

فرای تبیین نقشی مشخص برای دولت در یک جامعهٔ مدرن، لیبرال‌ها تأکید شدیدی بر معنا و طبیعت مهمترین اصل در فلسفهٔ لیبرال دارند: آزادی. از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم، لیبرال‌ها از آدام اسمیت گرفته تا جان استورات میل آزادی را به معنای فقدان دخالت دولت یا هر فرد دیگری در نظر می‌گیرند و ادعا می‌کنند هر شخص باید این آزادی را داشته باشد که بتواند ظرفیت‌ها و توانایی‌های منحصربه‌فرد خویش را بدون این که مورد تعرض دیگران قرار بگیرد، پرورش و توسعه دهد.[۴۷] کتاب درباره آزادی میل (۱۸۵۹)، یکی از متون کلاسیک در زمینهٔ فلسفهٔ لیبرال، مقرر می‌دارد که: تنها آزادی که شایستهٔ این نام است این است که منافع و خواست‌های خویش را به شیوهٔ دلخواه و منحصربه‌فردمان پی گیری کنیم.[۴۷] حمایت از سرمایه داری بازار آزاد نیز همیشه با این آزادی همراه بوده است. فردریش هایک در کتاب خود، راه بردگی (۱۹۴۴) بحث می‌کند که اتکا به بازار آزاد از تمامیت خواهی دولت جلوگیری می‌کند.[۴۸]

به هر رو در اوایل قرن نوزدهم مفهوم جدیدی از آزادی به عرصهٔ فکری لیبرال وارد شد. این گونهٔ جدید از آزادی با نام آزادی مثبت شناخته می‌شود که برای تمایز از آزادی که قبل از آن وجود داشت و آزادی منفی خوانده می‌شد، به وجود آمد. این آزادی اولین بار توسط فیلسوف بریتانیایی، توماس هیل گرین شرح و بسط داده شد. گرین این نظریه که انسان‌ها فقط توسط منافع خویش به انجام کارها دست می‌زنند را رد کرد و به جای آن بر پیچیدگی شرایط که در تکامل شخصیت اخلاقی ما نقش دارند، تأکید کرد.[۴۹] در اولین قدم‌هایی که وی برای آیندهٔ لیبرالیسم مدرن برداشت، مطرح کرد که نهادهای سیاسی و اجتماعی باید به تقویت هویت و آزادی‌های فردی بپردازند.[۴۹] گرین برای توضیح این آزادی و این که نشان دهد آزادی به معنای آزاد بودن در انجام هر کاری است نه اجتناب از رنجش حاصل از اعمال دیگران نوشت:

توماس میل گرین یکی از تاثیرگذارترین اندیشمندان لیبرال

اگر هیچ وقت منطقی بود که برای کارکرد مطلوب جهان ساختاری جز این آرزو کرد... احتمالاً باید این آرزو را کرد که آزادی این گونه معنی شود که هر کس قدرت هر کاری را که می‌خواهد انجام دهد، داشته باشد. [۵۰]

بر خلاف لیبرال‌های پیشین که جامعه را به عنوان یک محیط آکنده از افراد خودخواه می‌دانستند، گرین جامعه را به عنوان یک کل سازمان یافته می‌دید که در آن هر فرد وظیفه‌ای برای پیشرفت و توسعهٔ خیر عام در آن جامعه دارد.[۵۱] نظریات وی به سرعت گسترش یافت و توسط دیگر اندیشمندان نظیر ال تی هابهاوس و جان هابسون توسعه یافت. در اندک سال‌هایی بعد، سوشیال لیبرالیسم تبدیل به برنامهٔ سیاسی و اجتماعی اساسی حزب لیبرال بریتانیا شد،[۵۲] و در قرن بیستم هم سیطرهٔ بیشتری را در جهان از آن خود کرد.

در قرن بیست و یکم بحث از ظهور نئولیبرالیسم شد که بر محور آزادی بدون زمان استوار است، که قصدش این است تا تمام آزادی‌های مثبت و منفی را به نسل‌های آینده از طریق کارهایی که امروز انجام می‌شوند، توسعه دهد.[۵۳] علاوه بر اعمال و پیاده‌سازی آزادی‌های مثبت، منفی و بدون زمان، لیبرال‌ها سعی در درک رابطهٔ مناسب و صحیح میان آزادی و دموکراسی داشته‌اند. کما این که ایشان تلاش بسیاری برای توسعهٔ حق رای در میان تعداد شهروندان بیشتری داشتند. از طرف دیگر لیبرال‌ها به طور روزافزونی به درک این نکته این رسیدند که اگر مردم رها شوند تا خودشان هر گونه که مایل اند به تصمیم گیری‌ها دموکراتیک دست بزنند نهایتاً منجر به استبداد اکثریت بر اقلیت می‌شود، مفهومی که در رسالهٔ در باب آزادی میل و کتاب تحلیل دموکراسی در آمریکا (۱۸۵۳) الکسی دو توکویل به خوبی مورد بحث و شرح واقع شده است.[۵۴] برای پاسخ دادن به این مسئله، لیبرال‌ها خواستار ایجاد یک حفاظت مناسب و یک ضمانت کارآمد در دموکراسی شدند که از طریق آن هیچ اکثریتی نتواند حقوق هیچ اقلیتی را پایمال کند.[۵۴]

علاوه بر آزادی، لیبرال‌ها چندین اصل دیگر را که برای شالودهٔ ساختار فلسفی شان مهم تلقی می‌شد را توسعه دادند. اصولی نظیر برابری، کثرت گرایی (پلورالیسم) و شکیبایی و مدارا. ولتر برای شفاف سازی اصل اول که همیشه با سردرگمی و ابهام رو به رو است، نظر می‌دهد که برابری اول از همه طبیعی‌ترین حق انسان‌ها، و در طول زمان واهی‌ترین آن است.[۵۵] تمام اشکال لیبرالیسم در مبانی خویش این فرض را می‌گیرند که همهٔ افراد با یک دیگر برابرند.[۵۶] از نظر لیبرال‌ها برای نگاه داشتن این برابری بی طرفانه در بین مردم تنها یک چیز مهم است؛ تمام افراد از آزادی یکسانی برخوردار باشند.[۵۷] به عبارت دیگر، هیچ‌کس محق این امر نیست که از منافع یک جامعهٔ آزاد بیش از هر کس دیگری لذت ببرد، و تمام مردم به طور برابر در پیشگاه قانون دیده می‌شوند.[۵۸] فرای این تعریف بنیادین، نظریه پردازان لیبرال دربارهٔ درک و تعریف شان از برابری با یکدیگر اختلاف نظر دارند. فیلسوف آمریکایی جان راولز تأکید می‌کند که نه تنها نیاز به تضمین برابری در پیشگاه قانون است بلکه بازتوزیع برابر منابع مادی در بین افراد نیز به شدت ضروری است تا هر فرد بتواند تمام چیزهایی که برای کامیابی در زندگی می‌خواهد، داشته باشد.[۵۸] در طرف دیگر اندیشمند لیبرتارین، رابرت نوزیک با راولز موافق نیست و به جای آن از نسخهٔ پیشین برابری که توسط لاک تبیین شده بود، دفاع می‌کند.[۵۸] برای مشارکت در پیشرفت و توسعهٔ آزادی، لیبرال‌ها هم چنین مفاهیمی نظیر پلورالیسم و مدارا را ترویج داده‌اند. لیبرال‌ها از اشاره کردن به پلورالیسم سعی در نشان دادن آرای متکثر و عقاید متعدد دارند که سازنده و شکل دهندهٔ یک نظم اجتماعی پایدار است.[۵۹] لیبرال‌ها بر خلاف بسیاری از پیشینیان و سابقین خویش، به دنبال انطباق و تجانس در بین آرای مردم و یک سان کردن شیوهٔ فکر کردن ایشان نیستند؛ در واقع، تمام تلاش‌های لیبرال‌ها بر این بوده است که چهارچوبی را برای ادارهٔ کشور تأسیس کنند که در جهت هماهنگ کردن و حداقلی کردن دیدگاهٔ متفاوت و متعارض باشد ولی از طرف دیگر به دیدگاه‌های مخالف اجازهٔ حضور و درخشش بدهد.[۶۰] در نظر فلسفهٔ لیبرال، پلورالیسم به سادگی منجر به مدارا می‌شود. از آن جا که افراد هر یک دیدگاههای متفاوتی دارند، لیبرال‌ها بحث می‌کنند که هر فرد باید برای فرد دیگر و حتی فرد مخالف خویش احترام و بردباری قائل باشد.[۶۱] از دیدگاه لیبرال، مدارا در آغاز مربوط به بردباری دینی بوده است. کما این که اسپینوزا حماقت و آزار و اذیت‌های مذهبی و جنگ‌های ایدئولوژیک را محکوم می‌کند.[۶۱] بردباری هم چنین نقش مرکزی مهم در نظریات کانت و جان استوارت میل بازی می‌کند. هر دوی این اندیشمندان معتقد بودند که جامعه حاوی مفاهیم و تعاریف متعددی است و هر کس معیار اخلاقی متفاوتی را برای خوب زندگی کردن دارد و به این خاطر افراد باید مجاز باشند که آزادانه دست به انتخاب‌های خویش بزنند بدون این که کوچک‌ترین ترسی از دخالت دولت یا افراد دیگر داشته باشند.[۶۱]

منابع برای مطالعهٔ بیشتر[ویرایش]

  • بشیریه، حسین (۱۳۷۸)؛ تاریخ اندیشه‌های سیاسی قرن بیستم: لیبرالیسم و محافظه کاری؛ تهران: نشر نی
  • لیبرالیسم، معنا و تاریخ آن، جان سالوین شاپیرو، ترجمه محمد سعید حنایی، تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰

پانویس[ویرایش]

  1. نقل از فرهنگ علوم اجتماعی-باقر پرهام و همکاران- نشر مازیار ص ۱۰
  2. Emil J. Kirchner, Liberal Parties in Western Europe, "Liberal parties were among the first political parties to form, and their long-serving and influential records, as participants in parliaments and governments, raise important questions... ", Cambridge University Press, 1988, ISBN 978-0-521-32394-9
  3. J. Budziszewski, The nearest coast of darkness: a vindication of the politics of virtues, Cornell University Press, 1988.
  4. Johnson, p. 28. Dante was not just a medieval man, he was a Renaissance man too. He was highly critical of the church, like many so scholars who followed him.
  5. Colton and Palmer, p. 75. They might wish to manage their own religious affairs as they did their other business, believing that the church hierarchy was too much embedded in a feudal, baronial, and monarchical system with which they had little in common.
  6. Historians Colton and Palmer characterize the period in the following light:The unique thing about England was that Parliament, in defeating the king, arrived at a workable form of government. Government remained strong but came under parliamentary control. This determined the character of modern England and launched into the history of Europe and of the world the great movement of liberalism.Colton and Palmer, p. 171.
  7. Coker, p. 3.
  8. Frey, Foreword.
  9. Frey, Preface.
  10. Ros, p. 11.
  11. Colton and Palmer, pp. 428–9.
  12. Colton and Palmer, p. 428.
  13. Colton and Palmer, p. 428
  14. Lyons, p. 111.
  15. ۱۵٫۰ ۱۵٫۱ Lyons, p. 94.
  16. Heywood, p. 47.
  17. Heywood, pp. 47–8
  18. Heywood, p. 52.
  19. Heywood, p. 53.
  20. Colton and Palmer, p. 479.
  21. Colton and Palmer, p. 510.
  22. Stacy, p. 698.
  23. Cook, p. 31.
  24. Heywood, p. 61.
  25. Mazower, p. 3.
  26. Shaw, pp. 2–3.
  27. Colton and Palmer, p. 808.
  28. Whitfield, p. 485. But before Franklin D. Roosevelt, no politician had won such popular approval for a program of reforms that drew so systematic a conclusion from the drastic structural changes in industry and society. Social liberalism, which dictated domestic politics from the New Deal into the 1960s, marked the limits of welfare state activity as determined and limited by the individualistic political culture of the United States.
  29. Auerbach and Kotlikoff, p. 299.
  30. Dobson, p. 264.
  31. Gene Smiley, Recent Unemployment Rate Estimates for the 1920s and 1930s, Journal of Economic History, Juni 1983, Vol. 43, Nr. 2, Seite 487–93.
  32. Knoop, p. 151.
  33. Rivlin, p. 53.
  34. Antoninus, p. 3.
  35. Young, pp. 25–6.
  36. ۳۶٫۰ ۳۶٫۱ Young, p. 24.
  37. Young, p. 25
  38. ۳۸٫۰ ۳۸٫۱ Gray, p. xii.
  39. Wolfe, pp. 33-6.
  40. Young, p. 45.
  41. Young, pp. 30–1.
  42. Young, p. 30.
  43. Young, p. 31.
  44. Young, p. 32.
  45. Young, pp. 32–3.
  46. ۴۶٫۰ ۴۶٫۱ Gould, p. 4.
  47. ۴۷٫۰ ۴۷٫۱ Young, p. 33.
  48. Wolfe, p. 74.
  49. ۴۹٫۰ ۴۹٫۱ Adams, pp. 54–5.
  50. Wempe, p. 123.
  51. Adams, p. 55.
  52. Adams, p. 58.
  53. http://www.granvilleislandpublishing.com/our_titles/politics/new_liberalism.html
  54. ۵۴٫۰ ۵۴٫۱ Young, p. 36.
  55. Wolfe, p. 63.
  56. Young, p. 39.
  57. Young, pp. 39–40.
  58. ۵۸٫۰ ۵۸٫۱ ۵۸٫۲ Young, p. 40.
  59. Young, pp. 42–3.
  60. Young, p. 43.
  61. ۶۱٫۰ ۶۱٫۱ ۶۱٫۲ Young, p. 44.

جستارهای وابسته[ویرایش]

پیوند به بیرون[ویرایش]

سایت چراغ آزادی